اخبار:
خاطره محمد حسین خبازی از ۵ روز طاقت فرسا

خاطره محمد حسین خبازی از ۵ روز طاقت فرسا

روز سوم شهریور سال ۱۳۶۵ ساعت ۱۲ شب در ادامه شناسایی میادین مین و موانع دشمن از تپه مشرف به گلازرده (منطقه عملیاتی شمالغرب اشنویه) با یک گروه ۷ نفره به پایین قله سرازیر شدیم هوا یه مقدار سردتر از شبهای قبل بود ستوان شجر فرمانده اون موضع (جمعی لشگر ۶۴ ارومیه ) یه کلاه پشمی بمن داد یه بسته بیسکویت هم بزور داخل جیبم گذاشت و با هم خداحافظی گرمی کردیم ( گویا خبردار بود که چه اتفاقی قراره بیافته ) یکی از فرماندهان گردانهای عمل کننده و یکی از بچه های اطلاعات عملیات ما را همراهی میکردند طبق روال هر شب از ارتفاع پایین رفته وبه جاده ای که به هدف منتهی میشد رسیدیم همینطور که در مسیر حرکت میکردیم سوره والعصر رو زمزمه میکردیم قرار بود اون شب کار معبر رو تموم کنیم.

محمد حسین
به محدوده کار که رسیدیم به آرامی و با احتیاط از دره به سمت بالا جایی که دشمن مستقر بود صعود کردیم ساعت ۳۰ دقیقه بامداد بود که پای میدان مین بودیم همینکه داشتیم آماده میشدیم برای شروع ،کار صدای رگبار بی امان ما رو زمینگیر کرد ، ظاهرا قضیه لو رفته بود و اونا منتظرمان بودن تصمیم گرفتیم به سمت پایین دره حرکت کنیم سریع شروع به حرکت کردیم ولی من بشدت زمین خوردم احساس کردم از ناحیه پای راست دچار آسیب شدم تاریکی شب و رگبار بی امان دشمن اجازه بررسی نمیداد خودم رو با هر جون کندنی بود به داخل یه گودالی که محل اصابت خمپاره بود کشاندم  سنگرهای کمین با کلاش  و  سنگرهای اصلی نیز با آرپیجی و دوشکا خمپاره ۶۰ اونارو پشتیبانی می کردن ظاهرا دوستان دراون لحظه متوجه افتادن من نشده و منطقه رو ترک کرده بودن ساعت ۱ بامداد بود رفته رفته آتش دشمن فروکش کرد من که فرصتی گیر آورده بودم به بررسی اوضاع خودم پرداختم استخوان ران پای راستم تیر خورده و شکسته بود صدای عراقی ها رو از سنگر کمین بوضوح میشنیدم احتمال میدادم که مرا دیدن والانه که بیان سراغم ، اسلحه ام در نیم متریم افتاده بود با زحمت برداشتم و خواستم آمادش کنم که متوجه شدم خشاب اسلحه ام تیر خورده وباعث شده محل قرارگیری خشاب ازهم بازبشه ناچار شدم فقط یک تیر داخل لوله قرار بدم برای روز مبادا ، دیگه نمی تونستم پام و تکون بدم ، داخل پوتینم پر خون شده بود بند پوتینم رو باز کردم و بالای محل زخم بستم و با سرنیزه اونو سفت کردم تا جلو خونریزی گرفته شه درد شدیدی داشتم پس از یک ربع ساعت بند پوتین رو شل کردم دیدم خونریزی بند اومده یکی دو ساعتی فقط کارم راز و نیاز با خدا بود ساعت ۳ بامداد بود که عراقیها سنگرهای کمین رو با سرو صدای زیاد ترک کردند ومنهم تصمیم گرفتم از چاله بیرون بیا وآروم آروم خودم رو به جاده منتهی به نیروهای خودی برسانم تا اگر دنبالم اومدن منو راحت پیدا کنن اما بیرون آمدن من از چاله تا صبح طول کشید
روز اول ۴ شهریور– چون پام و نمی تونستم تکون بدم و حرکتم میلیمتری بود با زحمت خودم رو به زیر صخره ای که همون نزدیکی بود کشوندم تا از دید دشمن در امان باشم برای اینکه سرعت حرکتم بیشتر شه بند اسحله م رو باز کردم وبه مچ پای راستم بستم موقع حرکت دست چپم رو روی زمین میذاشتم و با دست راست بند اسلحه رو می گرفتم و همزمان با هم بصورت نشسته خودم و به جلو میکشوندم روز اول حدود ۲۰ متری پیشروی کردم و با تاریک شدن هوا وخستگی و ترس از طی مسیر اشتباه زمینگیر شدم درد زیاد ناشی از جراحت وشگستگی استخوان و سردی هوا امانم رو بریده بود و اجازه یک لحظه خوابیدن رو از من گرفته بود از بیسکویتی که ستوان شجر بمن داده بود چند تایی خوردم
روز دوم ۵ شهریور– با بیرون زدن آفتاب و نفوذ گرما در بدنم حرکت رو شروع کردم احساس میکردم پام سنگینتر از قبل شده اسلحه ام رو که تا اون لحظه همراه داشتم کنار گذاشتم چون دیگه توانایی حمل آنرا نداشتم سعی کردم خودم رو به نهر کوچکی که در کنار جاده بود برسانم تا از تشنگی خلاص شوم ، خار وخاشاک و سنگریزها زیر پوست کف دستم جا خوش کرده بودن و بسیار اذیتم میکردند روز دوم هم به پایان رسید و دوباره شب رو در سرما ودرد شدید پا به صبح رساندم
روز سوم ۶ شهریور – با شروع روز احساس کردم توان حرکت ندارم ولی سعی میکردم امیدم رو از دست ندم حرکتم بسیار کند بود مسیری رو که در طول سه روز طی کرده بودم در حالت عادی میتوان در یک ربع ساعت طی کرد ، در طول روز پام دوباره خونریزی کرد و مجبور شدم با بند پوتین ببندم ، پام ورم کرده  و کبود شده بود چشمهام سیاهی می رفت لحظاتی احساس میکردم با دوستانم از نزدیک صحبت میکنم ولی دقت که میکردم هیچکسی رو اطرافم نمیدیدم پوتین هامو بخاطر سنگینی از پام درآوردم و انداختم و دوباره شب از راه رسید از سرما بخودم میلرزیدم لحظاتی خوابم برد خواب دیدم بر سر سفره ای نشسته ام و نان و پنیر در مقابلم گذاشته اند و من مشغول نوشیدن چای هستم
روز چهارم ۷ شهریور گرسنگی امانم رو بریده بوددیگه نای حرکت نداشتم انگشتان دستم حس نداشتند هر طوری بود ادامه دادم بیشتر مواقع چشمهام بسته بود در پایان روز به پای ارتفاعاتی رسیدم که از آنجا حرکت کرده بودیم شب دوباره فرا رسید در خط الراس نیروهای خودی را میدیدم که گهگاهی رفت وآمد می کردند سعی کردم با داد و فریاد آنها را مطلع کنم ولی نمشنیدن دیگه خسته شده بودم نمی تونستم ادامه بدم بخصوص اینکه بقیه مسیر سربالایی بود از خدا خواستم کمکم کنه
روز پنجم ۸ شهریور – با طلوع آفتاب و دیدن سنگرهای خودی شروع به حرکت کردم گهگاهی فریاد میزدم ولی بیفایده بود فاصله یکی دومتری رو در عرض چهار ساعت طی کردم نزدیک ظهر بود که صدای ایست ایست یه نفر مرا بخود آورد شاید یکی از زیباترین صداهایی بود که تا آنموقع شنیده بودم من هرچه گشتم صاحب صدا را ندیدم و سربازی که ایست داده بود جلوتر آمد و از نزدیک مرا دید و با من به فارسی صحبت کرد از لهجه اش فهمیدم آذریه با زبان آذری ازش کمک خواستم مرا در آغوش گرفت و من فقط گریه میکردم او هم از گریه من به گریه افتاد لحظاتی به همین منوال گذشت بعد گفت تحمل کن تا ترا به سنگر کمین برسانم مرا کول کرد و براه افتاد از شدت درد فریاد میزدم ، بنده خدا هر طور بود مرا به جای امنی رساند اونجا حدود بیست سرباز با تجهیزات و برانکارد ایستاده بودند همشو ن با من احوالپرسی کردن ومتوجه شدم ستوان شجر فرستاده میگفتند صدای تو را شب قبل شنیدیدیم ولی بدلیل نبود دید و احتمال کمین دشمن نتونستیم پائین بیایم واول صبح حرکت کردیم مرا در برانکارد گذاشته و بطرف بالای تپه حرکت دادن راه صعب العبور بود و بندگان خدا به زحمت مرا بالا میبردند هر از چند گاهی هم جاشون بهم می دادن بالاخره با مشقت زیاد به مق ستوان شجر رسیدیم با دیدن من بسیار خوشحال شد می گفت دوستانت چند بار آمدند ولی بخاطر حساسیت منطقه نتونستند پایین بیان و فکر میکردن اسیر دشمن شدی ستوان بایه چای از من پذیرایی کرد انگار تمام عالم رو بمن دادن من بیاری خدا با تحمل مشقات فراوان خودم رو به نیروهای خودی رساندم واز این بابت خدای را سپاسگذارم.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*